

کسب رتبه اول جشنواره رسانه ابوذر کشور توسط وحید حاج سعیدی روزنامه نگار گلستانی
حمایت مردم علی آباد کتول از افتخار آفرینی سپاه 
گنبد طلا، رواق ها، صحن ها، آینه کاری ها، پنجره فولاد، ایوان طلا، صدای نقاره ها و ... بهانه هایی هستند برای رهایی چند روزه یا حتی چند ساعته از تعلقات زنگار گرفتۀ محصور در زندگی غبارآلود این روزها، که گاه دلتنگی و واماندگی ما را سوی خود می خوانند . آنجا که روحمان خسته و دل مان افگار از گره های زندگی، ناخودآگاه سمت خراسان پر می کشد، عبارت «آقا ما رو طلبید» برایمان برات می شود و درنگ را جایز نمی شماریم. چرا که طلائی ترین آفتاب در مشرق ایران زمین، سالهاست درخشان تر از انوار خورشید می درخشد و میلیون ها زائر را از سراسر دنیا به سوی دیار عاشقان می کشد.
سختی و دوری راه را به جان می خریم و در بدو ورود به سرزمین خورشید با دیدن گنبد طلا از راه دور، قلب مان را زودتر راهی حرم می کنیم و ندا می دهیم: خورشید بی غروب خراسان مان سلام ... بی تردید با این سلام خستگی از تنمان به در می رود و در می یابیم که شاه پناه مان داده است. زیارت مضجع شریف هم که داستان خود را دارد و گویی تازه از مادر زاده شده ایم. اما گاهی اوقات دلتنگی هایمان بیش از حد آزارمان می دهند و یا به عبارتی دل تنگ مان ناسپاسی می کند و تعلقات و گرفتاری های دنیوی رها یمان نمی سازند و ماوایی امن تر و صمیمی تر می جوئیم. آن جاست که «پنجره فولاد» ماوای دل های شکسته زائرانی می شود با کوله باری از نامه های نانوشته و حرف های ناگفته و غم های ناشناخته ... و به قولی « وقتی دخیل پنجره فولاد می شوم / از قید و بند غیر تو آزاد می شوم.»
جایی که سخن گفتن و عریضه نوشتن و گلایه کردن را مجال نیست و باید التماس ها را با بغض به پنجره فولاد گره زد و به انتظار نشست و به قولی «راهی بجز از پنجره فولاد نماندست»
در صحن و سرای امام مهربانی و در پشت پنجره فولاد، زائران بسياري در چشم هايشان موجی از التماس های ناگفته حلقه زده و شبکه هاي پنجره فولاد را می نگرند و تسبيح را در دست مي چرخانند و عاشقانه و با اشک چشم هايشان، با امام راز می گویند.
شانه هایشان می لرزد و نگاه هایشان، ملتمسانه روبرو را می خواند چرا که « از پنجره فولاد شده روی تو پیدا...» مرحمتی از امام غریب را مرهم دل های مجروح، غم های مبهم و زخم های کهنه شان می دانند و در ملجاء درماندگان، «اذن یک لحظه نگاه» را انتظار می کشند.
آنجا که تکرار آینه های تطهیر و مهربانی، التماس های قلبی و گره خورده به پنجره فولاد را صد چندان می کنند تا جایی که بارقه ای و نور محبت از آن بارگاه طلایی و به دنبال آن اشک های شوق و شکر و دل های آرام گرفته...
کاش این سرخوشی را می شد هزاران بار مشق کرد و با خود برد. اصلاً ای کاش این آرامش ابدی بود و قلبمان را در پنجره فولاد قاب می گرفتیم.
اما حیف ... و حالا دوباره همان دریغ و حسرت همیشگی گاه رفتن و هنگامه خداحافظی و ...
کاش قیصر نمی سرود: حرفهای ما هنوز ناتمام ....تا نگاه میکنی، وقت رفتن است/ باز هم همان حکایت همیشگی! آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی...
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
05:54:53
07:26:15
12:20:00
17:12:25
17:33:24(3).png)
