ندای کتول / وحید حاج سعیدی:/ امروز صبح بعد از نرمش صبحگاهی طبق معمول تلویزیون را روشن کردم. بر و بچه های شبکه سه در حال کوبیدن بر طبل شادانه بود. در شبکه دو هم استاد عقیلی که به تازگی از اسپانیا تشریف آورده اند در حال نوازش وطن - این شکوه پابرجا - بود. گزارشگر شبکه خبر هم در حال مصاحبه با چند سیمین بَر بود البته با رعایت ملاحظات راهبردی و نمایش بخشی از تصنیع خداوندی در قالب چشمان شهلا و زلف پریشان و کمان ابرو و ...
استغفر الله گویان ویلچر اهدایی شورای شهر را سوار شدم و به نانوایی رفتم. در راه تعدادی از کارگران شهرداری را در حال شستن درب منازل و تابلو و کرکره مغازه ها دیدم. عده ای نیز با وسواس خاصی مشغول وجین و تراشیدن علف های هرز اطراف گل های زنبق و درختچه های سیکاس تازه کاشته شده در بلوار بودند. به نانوایی رسیدم. شاطر با خوشرویی جلو آمد و سلام و خوشامد گفت. بعد از تحویل نان هم تا سر کوچه مرا همراهی کرد و ویلچرم را هل داد. تعداد کنجد های روی نان داغ از سنگریزه های آسفالت خیابان هم بیشتر بود. عطر نان در خیابان پیچید. در مسیر خانه چندین تاکسی جدید هیبریدی که هنوز بوی نویی میدادند جلوی پایم ترمز کردند و با خوشرویی درخواست کردند تا مرا به منزل برسانند ولی عذر خواهی کردم و ویلچرسواری صبحگاهی را ترجیح دادم!
بعد از صرف صبحانه در حال پوشیدن لباس بودم که صدای دینگ دینگ پیامک گوشی توجه مرا به خود جلب کرد. از آنجا که ارسال پیام های تبلیغاتی جرم است، پیامک را باز کردم. اطلاعیه ای از بانک بود. «مشتری فرهیخته و گرامی، درخواست وام شما واصل گردید. لطفاً جهت دریافت وام یک صد میلیونی با کارمزد یک درصد عدد 1، وام دویست میلیونی با کارمزد دو درصد عدد ۲، وام سیصد میلیونی، با کارمزد سه درصد عدد 3، وام چهارصد میلیونی با کارمزد چهار درصد عدد 4 را به همین سرشماره ارسال نمائید و در صورت نیاز به وام های میلیاردی و بالاتر یک تک پا تا بانک تشریف بیاورید!» راستش را بخواهید من اصلاً تقاضای وام نکرده بودم. میخواستم صفحه گوشی را ببندم که انگشتم به صورت اتفاقی روی عدد 3 رفت. هنوز از منزل خارج نشده بودم که پیامک بعدی رسید. «مشتری گرامی وام شما آماده گردید. جهت دریافت وام به صورت نقدی در منزل عدد 1 و در غیر این صورت شماره کارت را ارسال نمائید!»
برای رفتن به اداره آماده شدم. به پارکینگ رفتم. ماشین با اولین استارت روشن شد ولی مثل دیروز صدای خفیفی از موتور شنیده شد. درب پارکینگ را باز کردم. عده ای در حال پیاده کردن یک خودروی صفر از روی جرثقیل بودند. از آنها خواستم خودرو را مقابل درب پارکینگ پیاده نکنند تا بتوانم عبور کنم. مسئول گروه جلو آمد و با لبخند گفت: مامور نامحسوس خدمات پس از فروش شرکت ما گزارش داده که از دیروز احتراق در سیلندر شماره سه خودروی شما کمی با تاخیر انجام میشود. ضمن پوزش از شما بابت این اتفاق لطفاً وسایل شخصی تان را از داخل خودرو بردارید. این هم سوئیچ ماشین جدید! در ضمن شما به اداره تشریف ببرید ما خودمان ماشین را برای اسقاط میبریم و درب پارکینگ را هم میبندیم!
قبلاً از رفتن به اداره تصمیم گرفتم به بانک بروم و اطلاع بدهم که من وام درخواست نکرده ام. محل پارک ویژه معلولان خالی بود. خودرو را پارک کردم و با ویلچرم به سمت بانک رفتم. جلوی بانک ایستادم و نگاهی به رمپ انداختم. رمپ که چه عرض کنم سطحی مورب با شیبی در حدود 60 درجه! من فکر کنم سازنده رمپ، ویلچر را با لندکروز دارای وینچ ( موتور کوچکی جلوی خودرو که دارای سیم بکسل است) اشتتباه گرفته بود! در همین حال و هوا بودم که ناگهان ویلچر به حرکت در آمد. پشت سرم را نگاه کردم؛ معاون بانک را دیدم که با تمام قوا بلاتشبیه در حال زور زدن است تا ویلچر را از روی رمپ به داخل بانک هدایت کند! البته با این شیب تند حتی اگر آرنولد هم وارد عمل میشد، ویلچر حرکت نمیکرد. معاون همچنان در حال زور زدن بود. صورتش مثل صورت مرحوم داداشی موقع هل دادن سورتمه 350 کیلوگرم سرخ شده بود و رگ هایش بیرون زده بودند که ناگهان رئیس آمد و قبل از اینکه من فرصت سلام و علیک پیدا کنم، عین «رضا یزدانی» پلنگ جویبار در برابر «نوروز تایمازوف» آذربایجانی سر و ته مرا جفت و جور کرد و مرا بالای سر برد و به سمت در ورودی بانک راه افتاد! در راه هم نیم نگاهی به معاون انداخت و گفت: پسر جان یادت باشه «عبادت به جز خدمت خلق نیست/ به تسبیح و سجاده و رَمپ نیست!» روی صندلی نشستم و با چند پارچ آبمیوه طبیعی و نان خامه ای پذیرایی شدم. بعد هم به زور وام دراز مدت کم بهره را به حسابم واریز کردند. دست آخر دسته جمعی مرا سوار خودرو کردند و راهی اداره شدم.
در راه اداره رادیوی ماشین را روشن کردم. رادیو در حال پخش آهنگ حماسی بود. من رای میدهم... تو رای میدهی… آقا بخدا ما هم رای میدهیم. شما را به خدا این قدر خودتان را اذیت نکنید!
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |