عقربه های ساعت 7 را نشان میدادند. مرد جوان یک بار دیگر مدارکش را بررسی کرد. برگه های مربوط به اکو و تست ورزش را از داخل پوشه پلاستیکی در آورد و مدارک ثبت نام را داخل پوشه گذاشت. با همسرش و پسرش خداحافظی کاملی کرد و به سمت ستاد ثبت نام ریاست جمهوری راه افتاد!
در مترو سر و وضعش را با نگاه کردن به صفحه موبایل مرتب کرد. صندلی مقابلش زوج جوانی نشسته بودند که معلوم بود تصاویر کاندیداها را با هم مرور میکردند. با دیدن یک تصویر میخندیدند. با تصویر بعدی سرشان را به نشانه تائید تکان میدادند. یک جا نیشخند میزدند و گاهی اوقات هم پوزخند و تلخند میزدند!
یک بار دیگر مدارکش را از کیف خارج کرد. هنوز پایان نامه اش را تحویل نداده بود و دو سال هم مانده بود که چهل سالش پر شود! اما شورای نگهبان اعلام کرده بود، اگر کسی ۳۸ سالش بود و سایر شرایط را داشت، استنثائا تایید میشود! دلش قرص بود که شورای نگهبان تائیدش میکند...
به محل ثبت نام رسید. یک عده روی لبه جدول نشسته بودند و بعضی ها که خیلی اتو کشیده بودند، سر پا ایستاده بودند. بحث داغ بود. یکی میگفت: من اگه رئیس جمهور بشم، دلار رو
می کنم ده هزار تومن! بغل دستیش گفت: داداش تو همونی نیستی که دور قبل میگفتی ما نمیذاریم دلار بشه ده هزار تومن! همه با صدای بلند خندیدند.
یکی دیگر از کاندیداها که همه ادوار ثبت نام کرده بود گفت: یادش به خیر ما قدیما میاومدیم اینجا واسه ثبت نام، این طرفا همه ش بیابون بود! اون طرف هم یه آب انبار بزرگ بود الان شده کارواش...
بعد یکی از کاندیداها گفت: شرایط سخت، تصمیمات های شجاعانه میخواهد! یک نفر هم که جلوی در ایستاده بود تا زودتر وارد ستاد شود گفت: لابد توی بیست دقیقه! صدای خنده جمعیت دوباره بلند شد...
بعد یکی دیگه از کاندیداها که کت و شلوار شیکی داشت با صدای ملایمی گفت: در سالهای اخیر مردم ایران در تنگنا بوده و در حال حاضر نیاز به گرهگشایی است. بعد بغل دستی اش رو کرد به جمعیت و در حالی که به مرد اشاره میکرد گفت: مردم یادتون هست؟! دوباره جمعیت به خنده افتادند. مرد کت و شلواری اخم کرد و رفت لبه جدول نشست!
یکی دیگر از کاندیداها گفت: میآیم تا گلوگاههای تجاری ایران را باز کنم. مرد میانسالی که معلوم بود دل خوشی از دولت نداره با صدای دو رگه گفت: داداش شما همون گلوگاههای مسکن رو باز کردی برای هفت پشتمون بسه!
هنوز تیکه صاحب صدای دو رگه به بار ننشسته بود که مسئول ثبت نام از تاکسی پیاده شد و به سمت در رفت. جمعیت هم به سمت در هجوم آوردند.
مرد جوان نگاهی به جمعیت انداخت. از این همه احساس تکلیف برای رسیدن به سمتی که تا دیروز همه آن را تدارکاتچی و هیچ کاره میدانستند، تعجب کرد! با خودش فکر کرد به اندازه کافی احساس تکلیفش رشد نکرده است! علی رغم اینکه مطمئن بود شورای نگهبان تائیدش میکند، بی خیال ثبت نام شد و به سمت ایستگاه مترو راه افتاد.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |