وحید حاج سعیدی در یادداشتی نوشت: از آشپزخانۀ بوی شالیزار های شمال میآید. بوی چوب درختان سرخدار و جنگل های هیرکانی، بوی لجن تالاب های در حال خشک شدن، بوی گل و لای کف رودخانه و آبندان ... اینجا ذائقه مشتریان حرف اول را میزند! روی دیوار قهوه خانه پر است از عکس های طبیعت بکر و دست نخورده شمال! عده ای آقا زاده و تازه به دوران رسیده سبیل به سبیل هم روی تخت ها و صندلی های چوبی نشسته اند و منتظر آماده شدن سفارش شان هستند. رادیو در حال پخش موسیقی است.
قهوه چی با یکی از مشتریان چک و چانه میزند که از آشپزخانه دود بلند میشود و بوی سوختگی میآید.
مردی که پشت میز کنار پنجره نشسته، حوصله اش سر میرود و با عصبانیت به قهوه چی میگوید: «داداش بالاخره این یه برش دماوند ما چی شد؟! بیست ساله منتظریما!»
قهوه چی از بالای عینک ته استکانی نگاهی به مرد میاندازد و در حالی که با دستمال دور گردنش، عرق هایش را پاک میکند میگوید: «داداش دماوندا ... لواسون که نیست ده تا وزیر و وکیل و نماینده پشت قضیه باشن و هلو هلو برو تو گلو! دویماً ... یک بنچاق حموم وقفی از عهد قاجار آوردی مال سال هزار و سیصد و درشکه، که اونم هزار تا گیر و گور داره! لابد جاش سند تک برگ هم میخوای؟!» بشین تا آماده شه...
هوا رو به تاریکی میرود. قهوه خانه شلوغ تر میشود.
مشتری روبروی پیشخوان که کت و شلوار براق پوشیده قهوه چی را صدا میکند و آرام میگوید: «اوستا... این چه زمینی ایه به ما دادی؟! 2000 متر که از سطح دریا ارتفاع داره... ماشین که نمیره و باید با خر و قاطر مصالح ببرم.... بعدشم همش سنگلاخه!»
قهوه چی که حوصله ان قُلت مشتریان را ندارد با بی حوصلگی میگوید: «میخواستی رگه های طلا و نقره توش باشه؟! میخوای اصلاً بگم هلی کوپتر منابع طبیعی صبح به صبح مصالح و عمله بنای حضرتعالی رو ببره سر ویلا پیاده کنه؟! مرد حسابی ... دُمت که به دم گردن کلفتا وصل نیست... رشوه دادن هم که بلد نیستی... آژان و مامور هم که میبینی مثل یوز پلنگ در حال انقراض میگُرخی و کار رو تعطیلی میکنی... اصلاً چطوره وسط میدون کلاردشت یا دور تالاب کیاکلایه لنگرود بهت زمین بدم، ویلا بسازی؟!» عجب گیری افتادیم امروز...
از میز کنار دستشویی صدای سرفه میآید. قهوه چی داد میزنه: «پسر آب بده... مشتری خفه شد!»
شاگرد دوان دوان با یک پارچ قرمز پلاستیکی و لیوان استیل سر میز حاضر میشود. اما انگار سرفه های مرد تمامی ندارد.
مرد که رنگ و رویش سیاه شده است به زمین میافتد. قهوه چی با صدای بلند داد میزند: «یه نفر زنگ بزنه اورژانس...» بعد هم رو به مشتریان میکند و داد میزند: «آقایون زمین خوار... تا اطلاع ثانوی کافه تعطیله... همگی به سلامت...»
پسر جوانی که ساعت مگا کانستلیشن و گردنبند طلا دارد و موهایش را دم اسبی بسته میگوید: «یعنی چی؟! این همه ما رو علاف کردی حالا میگی کافه تعطیله؟!»
کافه خلوت شده است. مرد دیگر سرفه نمیکند. اورژانس سر میرسد و او را به بیمارستان میبرند. قهوه چی، آشپز و کارگر ها را دور هم جمع میکند و میگوید: «آقا این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! این بار به خیر گذشت ولی دادستان با کسی شوخی نداره! از فردا باید به فکر یه شغل جدید باشیم!»
از آشپزخانه بوی نیزار خیس و نیم سوخته میآید.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |